مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

تقدیم به مامان مانی

  چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز… روز میلاد… روز تو! روزی که تو آغاز شدی! همسرم، همه هستی ام تولدت مبارک.            "نیمایوشی " ...
20 خرداد 1390

کادو تولدم

  سلام جوجو الان خوابیدی و من از ذوقم نشستم پای اینترنت و دارم با سرعت بالای اون حال میکنم . آخه من بصورت Dial up  و با سرعت خیلی کم به اینترنت وصل میشدم و برام خیلی سخت بود . باید ساعتها میشستم پای سیستم تا یه مطلب برات بنویسم و وبلاگ رو آپ کنم . دیشب از نیما یه کادو خوب گرفتم ، اونم اینترنت پر سرعت بود . برای همینم از ذوقم تا ساعت 30/2 نصفه شب پای اینترنت بودم و کیف می کردم .  البته دیشب مامان جون و عمه نسیم و بابا نیما منو غافلگیر کردن . برام کیک گرفته بودن و روی اون هم یه شمع با عدد 30 گذاشته بودن و البته کادو که یکی از اونها که خیلی خیلی خوشحالم کرد کادوی عمه نسیم بود . آخه شمال که بودی...
20 خرداد 1390

تولد مامان مانی

   تولدم مبارک   سلام کلوچه مامان ، امروز حالم خیلی خوبه ، آخه امروز روز تولدمه  . وارد سی امین سال زندگیم  میشم . یعنی سی تا بهار گذشت . سال گذشته فکر نمیکردم امسال روز تولدم، تو ، توی بغلم باشی و با هم عکس یادگاری بگیریم . همیشه وقتی به روز تولدم نزدیک میشم خیلی ذوق دارم . دوست دارم روز تولدم طولانی ترین روز سال باشه ، دلم می خواد اصلا شب نشه و توی همون روز بمونم . نمیدونم چرا ولی این حس رو هر سال داشتم .  یه چیز دیگه ، هنوز تو تولد 20 سالگیم موندم ، اصلا فکر نمیکنم که دارم بزرگ میشم و سنم بالاتر رفته . هنوز اون حس و حال 20 سالگی رو دارم . البته این حس رو خیلی دوست دارم و بد...
20 خرداد 1390

سفر به شمال با مانی جوجو

  سلام یکی یدونه ، همونطور که گفتم تعطیلات رو رفتیم شمال پیش بابا جونی و مامان جونی . خیلی خوش گذشت . هوا خوب بود . البته توی راه همش خواب بودی . عمه هم با ما اومد  . عقب پیش تو نشسته بود  همش هواتو داشت تا اذیت نشی .  برای اینکه به ترافیک جاده نخوریم ساعت 8 غروب چهارشنبه حرکت کردیم که البته بازم ترافیک بود و ساعت 1 نیمه شب رسیدیم .  مامان جونی برامون شام خوشمزه آماده کرده بود . شام نخورده بودن تا ما برسیم . خلاصه تا ساعت 30/2 بیدار بودیم و بعد هم خوابیدیم . صبح هم با سر و صدای شما از خواب بیدار شدیم . ناهار هم جوجه کباب خوشمزه ای که بابا جون و بابا نیما زحمتشو کشیده بودن نوش جون کردیم که خیلی چسبید . ...
16 خرداد 1390

نمودار رشد و تغییرات جدید مانی

دیروز رفتیم برای چکاب ماهیانه آقا مانی. هوا خیلی گرم بود  ، مانی هم حسابی عرق کرده بود . خلاصه وقت گرفتیم و رفتیم پیش خانوم دکتر . خانوم دکتر مهربون وزن ، قد و دور سر، مانی رو اندازه گرفت و ابراز رضایت کرد . گفت پسرتون قد بلنده . قربون قد بشم عسلم م م م م م م . وزن = 6 کیلو 600 گرم قد = 62 سانتی متر دور سر =  5/38 سانتی متر خب خدا رو شکر همه چی به خوبی پیش میره . ایشااله همیشه سالم و خندون باشی عزیز دلم . فردا هم 3 ماهت تموم میشه و وارد ماه چهارم زندگیت میشی . راستی یه اتفاق جدید هم افتاده . چند وقتیه که خودت یه پهلو میشی  و غلت میزنی . عادت کردی به پهلو بخوابی . زودتر خوابت می بره ، حتما هم...
11 خرداد 1390

چقدر زود بزرگ میشی...

  مانی فسقلی هر روز داری بزرگ میشی ، اونقدر سریع این اتفاق میفته که حتی خودم هم متوجه نمیشم کی این همه تغییرات بوجود اومده . صبح که بیدار میشی با روز قبل فرق کردی . هر روز صبح وقتی بیدار میشی کلی با صداهای عجیب غریب با خودت حرف میزنی و میخندی ، اونقدر سر و صدا میکنی تا منم بیدار میشم .  وقتی خنده های خوشمزه تو رو  می بینم تمام خستگی شب بیداری یادم میره . البته دیگه مثل سابق شبها بیدار نمی مونی  ولی به هر حال برای شیر خوردن چند بار منو بیدار میکنی . چند وقته که دیگه حسابی ددری شدی ، وقتی لباست رو عوض میکنم می فهمی قراره بریم بیرون هی بلند بلند یه چیزایی میگی و از خوشحالی پاهاتو می کوبی زمین . ...
8 خرداد 1390

روز مادر مبارك

  مادر، بهشت من همه آغوش گرم توست   گوئي سرم هنوز به بالين نرم توست     مادر مهربونم عزيز خوشزبونم تو گل بيخار مني رفيق من ، يار مني وقتي كه غصه دار باشم فقط تو غمخوار مني اي جان من فداي تو بهشت به زير پاي تو ميلاد دختر نبي فاطمه همسر علي مبارك است براي تو از ته دل بهت ميگم دوستت دارم هميشه براي روز مادر، هر كادويي بگيرم قابل تو نميشه   روز مادر بر همه مامانا مبارک......... (از طرف مانی)   ...
3 خرداد 1390

روز تولد تو ، روز تولد دوباره من و بابا

      پنجشنبه 1389/12/12 ساعت 45/6 صبح  رسیدیم بیمارستان . خیلی نگران بودم و از طرفی هم هیجان زده و خوشحال و مشتاق دیدن فرشته ای که 9 ماه با من زندگی کرد و جزئی از وجودم شده بود . موجودی که من هنوز ندیده بودمش ولی  دیوانه وار عاشقش بودم ، حالا قرار بود  اونو بغلش کنم .    به اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر میکردم  . همه چیز برام غریب بود .   ساعت 30/7 با همه خداحافظی کردم و رفتم بلوک زایمان  ، وجودم پر از شوق بود ، من نفر سومی بودم که باید آماده میشدم برای عمل  . تا ساعت 9 منتظر موندم هنوز بابا نیما رو ندیده بودم آخه رفته بود دنبال کارهای پذیر...
25 اسفند 1389